{گناهکار}💜🤍 pat11:
ارسلان: یک ساعت بعد کنار دیانا که خوابیده بود وایستادم چشام داشت سیاهی میرفت که افتادم،
دیانا:چشامو باز کردم ساعت ۱۲بود نگاه کردم دیدم ارسلان سر شو گذاشته رو پاهام و خوابیده،ارباب با دست تکونش دادم اربابببب،
هوم
خوابتون برده،روی پا ی من
چشام باز کردم دیدم راست میگه،ارسلان خاک تو سرت چرا خوابت برده،بلندشدم،ام خسته بودم واسه همون من برم کار دارم بیرون
خب الان ظهره ناهار نمیخورید،
نه مال منو تو بخور
😳😶😉
این چه حرفی بود،یعنی بالاخره،میرم دیگه
باشع،چند ساعت گذشت بلند شدم راه برم میتونم نیکا
اره دیگه دکتر گفت واجب نیست ارسلان گرفتت،
هوم،ببین کارا همه ریخته رو سر تو من برم خونه جارو برقی کنم توهم هرکاری مونده باز عسل و مریم تقسیم کن،
باشه،
رفتم شروع به کار کردیم حدود یک ساعت گذشت
نیکا:بیان چای آوردم بخوریم باز اگه کاری مونده انجام بدین،
باشعععع،
دیانا:همه اومدیم ساعته۱۷:۱۲دقیقه بود ،برگشتم و به نیکا گفتم ارباب دیر نکرده
نیکا:خب،همسرشون وظیفه این کارو به عهده دارن دیگه،به من چه،
عسل و مریم 😁😁😁😂😂😂
اع،نیکا
خب راست میگم ،خوردید بریم
عسل و مریم:ما که کار مون تموم شده،
دیانا:خب من فقط میوه بچینم تو ظرف رو میز بذارم تموم میشه
نیکا:بچه ها یکم بشینم استراحت کنیم
عسل:رو مبل نشستم ،اخیش مریم بشین دیگه
باشع،
دیانا:داشتم میرفتم که در باز شد و با قیافه ارسلان روبه رو شدم،اع،اومدی
ارسلان:سلام،
سلام،،،اینا کین
بیا با من جلو همه وایستادم،
همه گوش کنین اینا خدمتکار قدیمی خونمن یکی شون عشقمه ،یعنی کل زندگیم که دیانا هستش دستمو گذاشتم دور کمر دیانا و کشیدم سمت خودم
دیانا:ایناا،
ارسلان:نیکا۶-تا خدمتکار جدید اومدن لازم نیست. زیاد کار کنین،خب
نیکا.چشم اقا،
عسل و مریم:🙃🙃🤗🤗 وای بالاخره رسیدن
نیکا:اره
ارسلان:اها،راستی اینو بگم خانوم این خونه دیانا هستش از این به بعد لازم نیست کار کنی فهمیدی
دیانا،با تعجب سرمو به نشونه اره تکون دادم
ارسلان:خب برین سر کارتون دیانا بیا بالا
باشه،پشت ارسلان راه افتادم،رفتیم تو اتاق،این حرف ها چی بود گفتی،
ارسلان:واسه اینکه شایان شک نکنه ،تو من باید خوب نقش بازی کنیم ،توهم از این به بعد کار نکن،
دیانا:خب من که نمیشه
از دستش گرفتم و کشیدم جلو،ببین دیانا من اربابم هر چیم بگم حق دارم فهمیدی ،پس اینو قبلاً گفتم ،فکر نکن من ازت خوشم میاد،تموم،
دیانا: عصبانی شدم و خودمو کشیدم بیرون ،هه،تو فکر کردی کی هستی ها،اربابی همه باید ازت دستور بگیرن نه ارسلان اشتباه میکنی نیازی به دلسوزی تو ندارم اصلا شایان از تو بهتره از کجا معلوم با پدرم چی باز معامله کردی ،تو یه آدم عوضی،خشن،مغرور و بی روح هستی فهمیدی آدمی که نمیخواد خوب باشه ،تو مث هیچ کدوممون نیستییییی، حالا که بعثو باز کردی بزار بگم شایان به من تجاوز کرد ،اره
ارسلان:😡😳😳😡
ولی من ازش خوشم اومد،دیگه نمیخواممم تو این خونه باشمممم، برگشتم به صورت ارسلان نگاه کردم این حرف ها رو همش از حرص زدم متوجه شدم چه غلطی کردم ،وای چیگفتم من
تو چی گفتی،
من.ن..ت.یعنی.ن.م..
ارسلان:رفتم در اتاق قفل کردم و برگشتم،
دیانا: بدبخت شدم رفت،ارسلان ببخشید همش دروغ بود من.ن.
ارسلان: راه برگشتی نیست😏
دیانا:ن.نه🥺😧🥺😧🥺😧🥺
زدم تو ذوقتون این پارت غمگین شددد،
لایک کامنت فراموش نکنید 🦋
تا پارت بعد بزارم بچه ها حالم خوب نیست ولی به خاطر فن بودن فالورام مجبورم
پس لایک کامنت فراموش کنید تا امیدوارم بشم مرسی
###
دیانا:چشامو باز کردم ساعت ۱۲بود نگاه کردم دیدم ارسلان سر شو گذاشته رو پاهام و خوابیده،ارباب با دست تکونش دادم اربابببب،
هوم
خوابتون برده،روی پا ی من
چشام باز کردم دیدم راست میگه،ارسلان خاک تو سرت چرا خوابت برده،بلندشدم،ام خسته بودم واسه همون من برم کار دارم بیرون
خب الان ظهره ناهار نمیخورید،
نه مال منو تو بخور
😳😶😉
این چه حرفی بود،یعنی بالاخره،میرم دیگه
باشع،چند ساعت گذشت بلند شدم راه برم میتونم نیکا
اره دیگه دکتر گفت واجب نیست ارسلان گرفتت،
هوم،ببین کارا همه ریخته رو سر تو من برم خونه جارو برقی کنم توهم هرکاری مونده باز عسل و مریم تقسیم کن،
باشه،
رفتم شروع به کار کردیم حدود یک ساعت گذشت
نیکا:بیان چای آوردم بخوریم باز اگه کاری مونده انجام بدین،
باشعععع،
دیانا:همه اومدیم ساعته۱۷:۱۲دقیقه بود ،برگشتم و به نیکا گفتم ارباب دیر نکرده
نیکا:خب،همسرشون وظیفه این کارو به عهده دارن دیگه،به من چه،
عسل و مریم 😁😁😁😂😂😂
اع،نیکا
خب راست میگم ،خوردید بریم
عسل و مریم:ما که کار مون تموم شده،
دیانا:خب من فقط میوه بچینم تو ظرف رو میز بذارم تموم میشه
نیکا:بچه ها یکم بشینم استراحت کنیم
عسل:رو مبل نشستم ،اخیش مریم بشین دیگه
باشع،
دیانا:داشتم میرفتم که در باز شد و با قیافه ارسلان روبه رو شدم،اع،اومدی
ارسلان:سلام،
سلام،،،اینا کین
بیا با من جلو همه وایستادم،
همه گوش کنین اینا خدمتکار قدیمی خونمن یکی شون عشقمه ،یعنی کل زندگیم که دیانا هستش دستمو گذاشتم دور کمر دیانا و کشیدم سمت خودم
دیانا:ایناا،
ارسلان:نیکا۶-تا خدمتکار جدید اومدن لازم نیست. زیاد کار کنین،خب
نیکا.چشم اقا،
عسل و مریم:🙃🙃🤗🤗 وای بالاخره رسیدن
نیکا:اره
ارسلان:اها،راستی اینو بگم خانوم این خونه دیانا هستش از این به بعد لازم نیست کار کنی فهمیدی
دیانا،با تعجب سرمو به نشونه اره تکون دادم
ارسلان:خب برین سر کارتون دیانا بیا بالا
باشه،پشت ارسلان راه افتادم،رفتیم تو اتاق،این حرف ها چی بود گفتی،
ارسلان:واسه اینکه شایان شک نکنه ،تو من باید خوب نقش بازی کنیم ،توهم از این به بعد کار نکن،
دیانا:خب من که نمیشه
از دستش گرفتم و کشیدم جلو،ببین دیانا من اربابم هر چیم بگم حق دارم فهمیدی ،پس اینو قبلاً گفتم ،فکر نکن من ازت خوشم میاد،تموم،
دیانا: عصبانی شدم و خودمو کشیدم بیرون ،هه،تو فکر کردی کی هستی ها،اربابی همه باید ازت دستور بگیرن نه ارسلان اشتباه میکنی نیازی به دلسوزی تو ندارم اصلا شایان از تو بهتره از کجا معلوم با پدرم چی باز معامله کردی ،تو یه آدم عوضی،خشن،مغرور و بی روح هستی فهمیدی آدمی که نمیخواد خوب باشه ،تو مث هیچ کدوممون نیستییییی، حالا که بعثو باز کردی بزار بگم شایان به من تجاوز کرد ،اره
ارسلان:😡😳😳😡
ولی من ازش خوشم اومد،دیگه نمیخواممم تو این خونه باشمممم، برگشتم به صورت ارسلان نگاه کردم این حرف ها رو همش از حرص زدم متوجه شدم چه غلطی کردم ،وای چیگفتم من
تو چی گفتی،
من.ن..ت.یعنی.ن.م..
ارسلان:رفتم در اتاق قفل کردم و برگشتم،
دیانا: بدبخت شدم رفت،ارسلان ببخشید همش دروغ بود من.ن.
ارسلان: راه برگشتی نیست😏
دیانا:ن.نه🥺😧🥺😧🥺😧🥺
زدم تو ذوقتون این پارت غمگین شددد،
لایک کامنت فراموش نکنید 🦋
تا پارت بعد بزارم بچه ها حالم خوب نیست ولی به خاطر فن بودن فالورام مجبورم
پس لایک کامنت فراموش کنید تا امیدوارم بشم مرسی
###
۱۳۸.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.